خبرگزاری کردپرس _
غمِ نان خورد مرا، قحطی نان است اینجا
نان اگر میطلبی قیمت جان است اینجا
داد و بیداد که در همهمهی کسبِ معاش
آبروی دوجهان در نَوَسان است اینجا
(م.لطفی)
اولین باری که به میدان شوش در تهران رفتم، اکنون در قاب خاطراتم جای دارد. دانش آموز کلاس هفتم (اول راهنمایی فعلی) دبیرستان دولتی کریمخان زند تهران بودم که همراه مادرِ فداکارِ اینک در سینهٔ خاک گرفتار، برای خرید میوه و انواع سبزی به میدان شوش رفتیم. داد و فریاد و آواز بلند فروشندگانی که هر کدام کالای خود را تبلیغ میکردند و دو دُرشکه که منتظر مسافر بودند همراه شور، سرور و تنوع رنگ لباس مردان و زنان که مشغول خرید بودند، هنوز ملکهٔ ذهنم هستند.
پس از بیش از نیم قرنِ قرینِ تلاطم و تغییر، روز جمعه بیست و ششم بهمن ماه ۱۴۰۳ خورشیدی در شرایطِ دیگرگونِ زمانی و مکانی و لاجرم با نگاهِ برآمده از تغییر احوال برون و درون در جنوب تهران (میدان شوش) در هوایی سرد، شاهد گرمی بازار رفت و آمد شهروندان، این بار در citycentr شدم. مردم از فروشگاهی به فروشگاه دیگر می روند و وسائل خانگی را می بینند و به صورت مشهودی کمتر می خرند. در بیرون مرکز خرید چند طبقه، جمعه بازاری در خیابانی غیر ماشین رو برپاست البته نه ازتنوع و نشاط نشانی هست و نه از درشکه و شور و حال، با عبوری بی روح چون بسیاری دیگر از این خیابان، شاهد رویدادهای بودم که باعث تولد این نیم نوشت شد.
نخست: مردی (حدوداً شصت ساله) که در آن سوزِ سرما با شلوار جین و پیراهن آستین کوتاه با آهنگی که از دستگاه پخش پرتابل خودش پخش می شود، می خواند و می رقصد و مردم نظاره گر هر از چند گاهی پولی به او می دهند.
دوم: پیرزنی ریزنقش چادر به سر که پارچه ای پهن کرده و روی آن دو شیشه عسل، گوشت کوب چوبی و … می فروشد.
سوم: دختر جوانی که دستگاه کارتخوان در دست مشغول فروش ساندویچ هایی است که خانگی تهیه کرده بود.
ناخودآگاه عطار، فریدالدین را به یاد می آورم که در مصیبت نامه در اوج صراحت و زیبایی یکی از نام های بزرگ پروردگار را«نان» می داند تا به دین دارانی که کفهٔ معیشت را در پای کفهٔ فضیلت سهواً یا به عمد سبک تر می دانند پیام دهد که ترازوی دینشان ناراست است.
سائلی پرسید از آن شوریده حال گفت: اگر نامِ مَهینِ ذوالجلال میشناسی بازگوی، ای مردِ نیک.
گفت: نان است این به نتوان گفت لیک!
مرد گفتش: احمقی و بیقرار کی بُوَد نامِ مَهین، نان؟ شرمدار!
گفت: در قحطِ نشابور ای عجب! میگذشتم گُرسِنِه چل روز و شب نه شنودم هیچجا بانگِ نماز نه دَری بر هیچ مسجد بود باز پس بدانستم که نان، نام خداست پایه ی جمعیّت و آرامِ ماست.
نظر شما